فرهاد را چو بر رخ شيرين نظر فتاد

شاعر : سعدي

دودش به سر درآمد و از پاي درفتادفرهاد را چو بر رخ شيرين نظر فتاد
فارغ ز مادر و پدر و سيم و زر فتادمجنون ز جام طلعت ليلي چو مست شد
يک بارگي جدا ز کلاه و کمر فتادرامين چو اختيار غم عشق ويس کرد
کارش مدام با غم و آه سحر فتادوامق چو کارش از غم عذرا به جان رسيد
مست از شراب عشق چو من بي‌خبر فتادزين گونه صد هزار کس از پير و از جوان
تنها نه از براي من اين شور و شر فتادبسيار کس شدند اسير کمند عشق
زان يک نظر مرا دو جهان از نظر فتادروزي به دلبري نظري کرد چشم من
کز وي هزار سوز مرا در جگر فتادعشق آمد آن چنان به دلم درزد آتشي
مانند اين بسي ز قضا و قدر فتادبر من مگير اگر شدم آشفته دل ز عشق
چون ماجراي عشق تو يک يک به درفتادسعدي ز خلق چند نهان راز دل کني